روزشمارسفرحسين‏بن‏علي(ع)۲

هشتم ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

حركت‌ امام‌ از مکه‌ به‌ عراق

امام‌ حسين‌ (ع) پس‌ از دريافت‌ نامة‌ مسلم‌ بن‌ عقيل‌ و احساس‌ خطر از دژخيمان‌يزيد، احرام‌ حج‌ خود را به‌ عمره‌ تبديل‌ كرد و پس‌ از انجام‌ مراسم‌ عمره‌ از احرام‌ بيرون‌ آمدو در روز سه‌ شنبه‌ روز ترويه‌ (هشتم‌ ذي‌ الحجه‌ سال‌ ۶۰ ه . ق‌) پس‌ از شصت‌ وپنج‌ روزاقامت‌ در مكه‌ به‌ اتفاق‌ حدود هشتادو شش‌ نفر مرد از شيعيان‌ و دوستان‌ و خانواده‌ خود ازمكه‌ بيرون‌ آمده‌ و به‌ سوي‌ عراق‌ حركت‌ كرد.

در كوفه همين‌ كه‌ خبر دستگيري‌ و زنداني‌ شدني‌ هاني‌ در شهر منتشر شد، مسلم‌ دانست‌كه‌ ديگر درنگ‌ جايز نيست‌ و بايد از نهان‌گاه‌ بيرون‌ آيد و جنگ‌ را آغاز كند. پس‌ جارچيان‌خود را فرستاد تا مردم‌ را آگاه‌ سازند. نوشته‌اند از هيجده‌ هزار تن‌ كه‌ با او بيعت‌ كرده‌ بودندچهار هزار تن‌ در خانه‌ هاني‌ و خانه‌هاي‌ اطراف‌ گرد آمده‌ بودند. مسلم‌ آنان‌ را به‌ دسته‌هايي‌ تقسيم‌ كرد و هر دسته‌اي‌ را به‌ يكي‌ از بزرگان‌ شيعه‌ سپرد. دسته‌اي‌ از اين‌ جمعيت‌به‌ قصر ابن‌ زياد روانه‌ شدند، ولي‌ ابن‌ زياد موفق‌ شد آن‌ مردم‌ بي‌ تدبير را با ايجاد اختلاف‌و استفاده‌ از حربه‌ تهديد متفرق‌ سازد. نتيجه‌ اين‌ شد كه‌ در شامگاه‌ آن‌ روز جز سي‌ تن‌ با اونماندند. چون‌ نماز مغرب‌ را خواند. يك‌ تن‌ از ياران‌ خود را همراه‌ نداشت‌.

مسلم‌ چون‌ نماز شام‌ را خواند و خود را تنها ديد در كوچه‌هاي‌ كوفه‌ سرگردان‌ شد، درحالي‌ كه‌ گروه‌ زيادي‌ در جستجوي‌ وي‌ بودند، تا سرانجام‌ زني‌ به‌ نام‌ «طوعه‌» كه‌ از شيعيان‌على‌ (ع) بود او را درون‌ خانه‌ برد و پناه‌ داد. اما شب‌ هنگام‌ پسر وي‌ از وجود مسلم‌ در خانه‌مطلع‌ شد و به‌ ماموران‌ عبيدالله‌ خبر داد. همين‌ كه‌ ابن‌ زياد پناهگاه‌ مسلم‌ را دانست‌،«محمد اشعث‌» را با شصت‌ يا هفتاد تن‌ براي‌ دستگيري‌ وي‌ فرستاد .مسلم‌ پس‌ ازدرگيري‌ با ماموران‌ ابن‌ زياد ونشان‌ دادن‌ رشادت‌ها و شجاعت‌هاي‌ بسيار مجروح‌ ودستگير شد

نهم ذى الحجه سال‌ شصتم هجرى قمرى

شهادت مسلم (ع)

مسلم را به بالاى دارالاماره مي بردند، در حالى كه نام خدا بر زبانش بود، تكبير مي‏گفت، خدا را تسبيح مي‏كرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان الهى درود مي‏فرستاد و مي‏گفت: خدايا! تو خود ميان ما و اين فريبكاران نيرنگ‏ باز كه دست از يارى ما كشيدند، حكم كن! با ضربت‏ شمشير، سر از بدنش جدا كردند، و... پيكر خونين اين شهيد آزاده و شجاع را از آن بالا به پايين انداختند و مردم نيز هلهله و سر و صداى زيادى به پا كردند.

پس از شهادت مسلم، به سراغ «هانى‏» رفتند و با دو ضربت، سر اين انسان والا و حامى بزرگ مسلم را از بدن جدا كردند. درحاليکه اين چنين با خداي خود ميگفت: «بازگشت‏ به سوى خداست. خدايا مرا به سوى رحمت و رضوان خويش ببر!»  بدن هانى را هم به طنابى بستند و در كوچه ‏ها و گذرها بر خاك كشيدند. خبر اين بيحرمتى به مذحجيان رسيد. اسب سوارانشان حمله كردند و پس از درگيرى با نيروهاى ابن‏ زياد بدن هانى و مسلم را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن كردند، در حالى كه جسد مسلم، بي ‏سر بود. آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگير شده و به شهادت رسيدند و اجساد مطهرشان در كنار آن دو قهرمان رشيد به خاك سپرده شد و در روز نهم ذيحجه، كربلاى كوچكى در كوفه بر پا شد و يادشان به جاودانگى پيوست.

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

وادی عقیق

امام در اين روز به وادی عقیق رسید و در آن جا عون و محمد، فرزندان جعفر طیار، به او ملحق شدند

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

وادی صفرا

امام در اين روز به وادی صفرا وارد شد و در آن جا دو تن از یارانش به نام مجمّع و عبّاد به او پیوستند

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

ذات عرق

امام در اين روز وارد ذات عرق شد و در آن جا با بشر بن غالب ملاقات کرد

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

اعزام قيس

امام در اين روز به حاجر بطن ارمه رسید و قیس مسهر صیداوی را به سوی اهل کوفه فرستاد

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

فَید

امام در اين روز وارد به فَید رسید.

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

احفُر

امام در اين روز به احفُر رسید و در آن جا عبدالله بن مطیع عدوی را ملاقات کرد

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

خزیمیه

امام در اين روز به خزیمیه رسید و یک شبانه روز در آن جا توقف کرد

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

شقوق

امام در اين روز به شقوق وارد شد و در آن جا از مردی درباره کوفه سئوال کرد

ذى الحجه سال‌ شصتم هجرى قمرى

در منطقه زرود

زهير‏بن‏قين در منطقه زرود به جمع ياران امام پيوست . زهـيـر از لحاظ عـقـيـده , عـثـمـانى بود وعلاقه اى به اهل بيت نداشت وى ازمحترمين طايفه خود بود در كوفه زندگى مى كرد ودر ميدانهاى جنگ , رشادتهايى ازخود نشان داده است . در سال شصت همراه خانواده اش به حج رفت ودر مراجعت مسير حركت اوبا قافله امام حسين (ع ) يـكـى گرديد, منتها از اينكه با حضرت برخورد كند پرهيزمى كرد به اين نحو كه اگر حضرت راه مـى رفت , او مى ايستاد واگر امام (ع ) توقف مى كرد او حركت مى نمود تا بالاخره در منزلى به ناچار هـر دو رحل اقامت افكندند,منتها با فاصله از همديگر, زهير با خانواده اش مشغول غذا خوردن بود كـه قـاصـد امام حسين (ع ) آمد وچنين گفت : " ان ابا عبداللّه الحسين (ع ) بعثني اليك لتاتيه " با شـنيدن اين پيغام , لقمه غذا از دست همه افتاد وحالت تحير وسكون به همه آنان دست داد زوجه زهير گفت : چرا نشسته اى ؟

زهير حركت كردوشرفياب حضور امام (ع ) گشت , در اين تشرف چه گفته وشنيده شد, تاريخ مطلبى راضبط نكرده است , همينقدر آمده كه زهير با حالت خوشحالى وبشارت برگشت واثاثيه خودرا از ساير اثاثيه ها جدا كرد وحسينى شد. در شب عاشورا هم آن وقتى كه امام (ع )بيعت خودرا از اصحاب برداشت زهير برخاست وگفت : " به خدا قسم ! دوست دارم كشته شوم , بعد زنده شوم , باز كشته شوم وبعد زنده شوم تا هزار مرتبه , تا بدينوسيله خداوند متعال , مرگ را از شما واز جوانان اين خاندان دفع كند ". صبح عاشورا شهادت زهيراست صبح عاشوراامام حسين (ع ) زهيررا در ميمنه وحبيب را در ميسره لشكر قرارداد.بـعـد از شـهـادت حـبيب , صحنه جنگ داغ شد, موقع ظهر, حضرت , نماز را خواند, زهير جلو آمد وحمله را آغاز كرد وگفت : انا زهير وانا بن القين ـــــ اذودكم بالسيف عن حسين . دوباره خدمت حضرت رسيد وبا اين اشعار با امام (ع ) وداع كرد:. فدتك نفسي هاديا مهديا ـــــ اليوم القى جدك نبيا. وحسنا والمرتضى عليا ـــــ وذا الجناحين الشهيد الحيا. مدتى جنگيد تا برزمين افتاد, ابا عبداللّه الحسين (ع ) خودش را بر بالين زهيررساند وفرمود:. " لا يبعدنك اللّه يا زهير! ولعن اللّه قاتليك لعن الذين مسخوا قردة وخنازير "  . در زيارت ناحيه , خطاب به زهير, چنين مى خوانيم :. " الـسـلام عـلـى زهير بن القين البجلي القائل للحسين وقد اذن له في الانصراف , لاواللّه لا يكون ذلك ابدا ا اترك ابن رسول اللّه اسيرا في يد الاعدا وانجو انا لا اراني اللّه ذلك اليوم  " 

  ذى الحجه سال‌ شصتم هجرى قمرى

 خبر شهادت مسلم و هانى‏

امام در اين روز به ثعلبیه وارد شد و شب را در آن جا ماند.مردی نصرانی با مادرش مسلمان شد و همراه او رهسپار کربلا شدند. در ثعلبيه بود كه خبر شهادت مسلم‏بن‏عقيل و هاني‏بن‏عروه را به امام دادند . 

امام حسين عليه السلام در بين راه شخصى را ديدند كه از طرف كوفه به اين طرف مى‏آمد. (در سرزمين عربستان جاده و راه شوسه نبوده كه از كنار يكديگر رد بشوند.بيابان بوده است،و افرادى كه در جهت‏خلاف هم حركت مى‏كردند،با فواصلى از يكديگر رد مى‏شدند.) لحظه‏اى توقف كردند به علامت اينكه من با تو كار دارم،و مى‏گويند اين شخص امام حسين عليه السلام را مى‏شناخت و از طرف ديگر حامل خبر اسف آورى بود. فهميد كه اگر نزد امام حسين برود،از او خواهد پرسيد كه از كوفه چه خبر،و بايد خبر بدى را به ايشان بدهد.نخواست آن خبر را بدهد و لذا راهش را كج كرد و رفت طرف ديگر.دو نفر ديگر از قبيله بنى اسد كه در مكه بودند و در اعمال حج ‏شركت كرده بودند،بعد از آنكه كار حجشان به پايان رسيد،چون قصد نصرت امام حسين را داشتند،به سرعت از پشت‏سر ايشان حركت كردند تا خودشان را به قافله ابا عبد الله برسانند.

اينها تقريبا يك منزل عقب بودند.برخورد كردند با همان شخصى كه از كوفه مى‏آمد.به يكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند،يعنى بعد از سلام و عليك،اين دو نفر از او پرسيدند:نسبت را بگو،از كدام قبيله هستى؟گفت:من از قبيله بنى اسد هستم. اينها گفتند:عجب!«نحن اسديان‏»ما هم كه از بنى اسد هستيم.پس بگو پدرت كيست،پدر بزرگت كيست؟او پاسخ گفت،اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند.بعد،اين دو نفر كه از مدينه مى‏آمدند گفتند:از كوفه چه خبر؟گفت:حقيقت اين است كه از كوفه خبر بسيار ناگوارى است و ابا عبد الله كه از مكه به كوفه مى‏رفتند وقتى مرا ديدند توقفى كردند و من چون فهميدم براى استخبار از كوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم.تمام قضاياى كوفه را براى اينها تعريف كرد.

اين دو نفر آمدند تا به حضرت رسيدند.به منزلى اولى كه رسيدند حرفى نزدند.صبر كردند تا آنگاه كه ابا عبد الله در منزلى فرود آمدند كه تقريبا يك شبانه روز از آن وقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودند فاصله زمانى داشت.حضرت در خيمه نشسته و عده‏اى از اصحاب همراه ايشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرض كردند:يا ابا عبد الله!ما خبرى داريم،اجازه مى‏دهيد آن را در همين مجلس به عرض شما برسانيم يا مى‏خواهيد در خلوت به شما عرض كنيم؟ فرمود:من از اصحاب خودم چيزى را مخفى نمى‏كنم،هر چه هست در حضور اصحاب من بگوييد.يكى از آن دو نفر عرض كرد:يا ابن رسول الله!ما با آن مردى كه ديروز با شما برخورد كرد ولى توقف نكرد،ملاقات كرديم،او مرد قابل اعتمادى بود،ما او را مى‏شناسيم،هم قبيله ماست،از بنى اسد است.ما از او پرسيديم در كوفه چه خبر است؟ خبر بدى داشت،گفت من از كوفه خارج نشدم مگر اينكه به چشم خود ديدم كه مسلم و هانى را شهيد كرده بودند و بدن مقدس آنها را در حالى كه ريسمان به پاهايشان بسته بودند در ميان كوچه‏ها و بازارهاى كوفه مى‏كشيدند.ابا عبد الله خبر مرگ مسلم را كه شنيد،چشمهايش پر از اشك شد ولى فورا اين آيه را تلاوت كرد: من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا»

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

توقف در زباله

امام حسين (ع) همراه كاروان خود چهارشنبه بيست‌وسوم ‏ذي‌الحجه به زباله رسيدند. بعضي گفته‌اند در اين منزل خبر شهادت عبدالله بن يقطر، ‏مسلم بن عقيل وهاني بن عروه رسيد و آن حضرت آن خبر را براي اصحاب بيان كردند و ‏فرمودند: خبر ناگوار و جانسوزي به ما رسيده و آن اينكه مسلم بن عقيل، هاني بن عروه ‏و عبدالله بن يقطر به شهادت رسيده‌اند و شيعيان كوفه ما را بي‌يار و ياور گذاشته‌اند، هر ‏كس از شما خواهد، مي‌تواند بازگردد و بر او ملامتي نيست چرا كه تعهدي نداشته است.‏

همراهان بي وفاي امام (ع) از گرد او پراكنده شدند و از راست و چپ راه بيابان را پيش ‏گرفتند و تنها همان كساني كه از مدينه همراه امام (ع) بودند با تعداد كمي از مردان ديگر ‏كه در راه به امام ملحق شده بودند، باقي ماندند.

امام (ع) اين كار را براي آن كرد كه ‏گروهي از اعراب مي‌پنداشتند كه عازم شهري مي‌شوند كه مردم آن شهر تحت فرمان ‏امامند و امام (ع) مي‌خواست كه همراهانش آگاهانه در اين مسير گام بردارند و بدانند كه ‏با چه مشكلاتي مواجه مي‌شوند.‏

چون امام (ع) به زباله رسيد، فرستاده محمدبن اشعث و عمربن سعد را ملاقات كرد و آن ‏نامه‌اي را كه مسلم به عنوان وصيت از ايشان خواسته بود كه بنويسند و براي امام ببرند، ‏تقديم امام (ع) كرد، امام نامه را خواند و صحت خبر شهادت مسلم و هاني را تاييد شده ‏ديد، سخت آزرده خاطر شد و اين رنجش وقتي شدت پيدا كرد كه قاصد خبر قتل قيس ‏بن مسهر را نيز به اطلاع امام (ع) رساند.‏

امام حسين (ع) برادر رضايي خود عبدالله بن يقطر را به سوي مسلم، _قبل از اطلاع از ‏شهادت او_ فرستاد كه به دست حصين بن تميم گرفتار و به نزد عبيدالله بن زياد برده شد ‏و او فرمان داد كه عبدالله بن قيطر را به بالاي قصر دارالاماره برده تا در منظر عام، حسين و ‏پدرش را لعنت كند! هنگامي كه ابن يقطر، بالاي قصر رفت خطاب به مردم گفت: اي ‏مردم! من فرستاده حسين فرزند دختر رسول خداي شما هستم، به ياري او بشتابيد و بر ‏پسر مرجانه لعنت‌الله عليه بشوريد.‏

عبيدالله چون چنين ديد فرمان داد تا او را از بالاي قصر به زير انداختند و در حال جان دادن ‏بود كه فردي آمد و او را به قتل رساند، به او گفتند: واي بر تو! چرا چنين كردي؟ گفت: ‏مي‌خواستم او را راحت كنم.

اكثر نويسندگان خبر شهادت عبدالله بن يقطر و قيس بن ‏مسهر صيداوي، فرستاده امام به كوفه را در منزل زباله ذكر كرده‌اند و بعضي در منازل ديگر ‏يا بعد از ملاقات با حربن يزيد رياحي نقل كرده‌اند. ولي قول صحيح همان منزل زباله ‏مي‌باشد، البته ممكن است كه خبر شهادت آنها در منازل ديگر نيز به امام داده شده ‏است.‏

ذى الحجه سال شصتم هجرى قمرى

توقف در القاع

روز پنجشنبه بيست‌وچهارم ذي‌الحجه بود كه امام حسين (ع) همراه با يارانشان وارد ‏منزل القاع شدند. طبري از ابومحنف نقل كرده و او را در نوران كه از قبيله‌ي بني‌مكرمه ‏است روايت كرده كه يكي از خويشان او كه شايد نامش عمروبن نوران باشد از امام (ع) ‏سوال كرد. عزم كجا داريد؟ امام فرمود: عازم كوفه هستم.‏

آن مرد به امام گفت: تو را به خدا سوگند كه از اين راه بازگرد زيرا تو به استقبال نيزه‌ها و ‏شمشيرها مي‌روي، اگر كساني كه نامه و پيك نزد شما فرستاده‌اند، هزينه اين جنگ را ‏بر عهده مي‌گيرند و مقدمات كار را از هر جهت براي شما فراهم مي‌آوردند، به نزد آنها برو ‏كه اين عزم پسنديده‌اي است ولي آنگونه كه شما بيان كرديد من مصلحت شما را در ‏رفتن بسوي مردم كوفه نمي‌بينم.‏

امام (ع) فرمود: اي بنده خدا! آنچه را كه تو گفتي بر من پوشيده نيست و راي همان ‏است كه تو ديده‌اي ولي بر مقدرات الهي كسي غالب نخواهد شد.

 ذى الحجه سال‌ شصتم هجرى قمرى

 توقف درعقبه البطن‏

بيست‌وپنجم ذي‌الحجه سال شصت هجرى قمرى امام حسين (ع) همراه با كاروان خود به عقبه البطن ‏رسيدند.

‏ابن عبدريه از امام صادق (ع) نقل كرده كه آن حضرت فرمود: چون حسين ‏بن علي (ع) از قبه البطن بالا رفت به ياران خود فرمود: نمي‌بينم خود را جز اينكه كشته ‏خواهم شد. اصحاب گفتند: يا اباعبدالله! علت چيست؟ فرمود: به سبب آنچه كه در خواب ‏ديدم. اصحاب از خواب امام پرسش كردند.‏

فرمود: در خواب ديدم سگاني به من يورش مي‌برند كه در ميان آنها سگي دو رنگ بود كه ‏از همه درنده‌تر به نظر مي‌رسيد. طلحه بن زيد از امام صادق (ع) روايت كرده كه امام ‏حسين (ع) فرمود: سوگند به خدايي كه جانم به دست اوست. حكومت بني‌اميه براي ‏آنها گوارا نخواهد شد مگر اينكه مرا بكشند و اينها قاتل من خواهند بود. 

۲۶  ذى الحجه سال‌ شصتم هجرى قمرى

 توقف در شراف‏

امام حسين (ع) روز بيست‌وششم ذي‌الحجه سال 1361 هجرى ‏قمرى وارد منزل شراف شدند.‏ كسي كه از مكه به طرف كوفه مي‌آيد بعد از عقبه به منزل ديگري ‏مي‌رسد بنام واقعه ولي چون در شراف امكانات و خصوصاً آب بيشتر بوده لذا امام حسين ‏‏(ع) درواقعه كه آن را واقعه الحزون نيز گويند توقف نكردند و در شراف منزل گزيدند.‏

ابومخنف از عبدالله بن مسلم و مردي ديگر از قبيل بني اسد نقل كرده است كه امام ‏حسين (ع) درمنزل شراف فرود آمدند و سحرگاهان به جوانان دستور دادند كه آب زياد ‏بردارند و از اين منزل حركت كرده و صبح را تا هنگام غروب آفتاب طي طريق نمودند، گويا ‏اما تصميم داشتند در قرعاء كه منزل ديگري است از منازل حجاز منزل كنند و بعد از آنجا ‏تا مغيثه كه آخرين منزل حجاز است و از مغيشه تا قادسيه كه ابتداي عراق است كوچ ‏كنند.‏

عبيدالله بن زياد چون از حركت امام حسين (ع) بسوي كوفه آگاه شد، حصين بن تميم را ‏كه رئيس شراط او بود به قادسيه فرستاد و او لشكرش را در فاصله قادسيه تا خفان و ‏قطقطانيه تا لعلع و نيز از واقعه تا راه شام و راه بصره مستقر كرد تا راهها را دقيقاً زيرنظر ‏بگيرند بطوري كه اگر كسي از آن محدوده خارج و يا پا در آن محدوده بگذارد، اطلاع يابند.‏

امام (ع) بسوي عراق مي‌آمد تا اينكه گروهي از اعراب را در راه ملاقات كرد و از آنها سوال ‏فرمود گفتند: ما چيزي جز اين نمي‌دانيم كه ما نمي‌توانيم وارد و خارج شويم امام (ع) در ‏همان مسير ادامه راه دادند. گفته‌اند كه حصين بن تميم با چهارهزارنفر مرد نظامي به ‏منطقه اعزام شده بود كه از جمله آنها حربن يزيد رياحي بود كه نزديك به هزار نفر ‏همراهش بودند و در روايت ديگري آمده است كه حربن يزيد رياحي به همراه هزار سواره ‏از كوفه جداگانه به منطقه اعزام شده بود.‏

ابومخنف از آن دو نفر مرد اسدي نقل كرده است در ميانه راه هنگام ظهر ناگهان مردي ‏فرياد زد الله اكبر! امام حسين (ع) نيز تكبير گفت و فرمود: براي چه تكبير گفتي؟ آن مرد ‏گفت: درخت خرما در اين مكان مشاهده مي‌كنم! آن دو مرد اسدي گفتند: در اين مكان ‏درخت خرمايي وجود ندارد. امام (ع) به آنها فرمود: شما چه مي‌پندارد؟ گفتند: اينها ‏طلايه‌داران لشكر دشمن و گردنهاي اسبان آنهاست. امام (ع) فرمود: من نيز آنها را ‏مي‌بينم.‏

پس امام (ع) فرمود: آيا در اين منطقه پناهگاهي وجود دارد كه ما بدانجا رويم و اين ‏پناهگاه در پشت سر ما قرار گيرد و دشمن در روبروي ما تا آنجا فقط از يك جانب روبرو ‏شويم؟ گفتند: آري در ناحيه چپ منزلي است به ام ذوحسم. پس امام (ع) به قسمت ‏چپ جاده به طرف ذوحسم روي آورد. سپاه دشمن نيز به طرف اين منزل وي مي‌تاخت. ‏ولي امام (ع) و همراهان زودتر به اين منزل رسيدند.‏
ادامه دارد....