وداع غم‌انگيز چشم‌ها

به انگيزه 28 صفر سالروز رحلت پيامبر اعظم

اي واي! به تو طعنه مي‌زنند! به تو طعنه مي‌زنند كه اسامه جوان است: به تو طعنه مي‌زنند كه اسامه جوان است و نمي‌توانيم با او به جنگ برويم. آنان فرمانده پير مي‌خواستند و تو اندوهناك از آن‌كه فرمان نمي‌برند! تو اندوهناكي از آنان كه به فرمان تو جامة عمل نمي‌پوشانند و با اسامه همراه نمي‌شوند!
هم آنان كه حضور شگفت «زيد بن حارثه» را در موته برنمي‌تابيدند، اكنون حضور سبز فرزندش «اسامه بن زيد» را برنمي‌تابند و بر غم‌هاي دل تو مي‌افزايند! و تو اندوهناك مي‌شوي، چنان‌كه قناري‌ها در زمستان! و تو اندوهناك مي‌شوي چنان كه كبوتر در قفس! و تو اندوهناك مي‌شوي چنان كه آفتاب از حضور ابر!
اندوه سخنت از زخم جان سوزي حكايت داشت! زخمي كه بر جگرت نشسته بود و بهبود نيافت! زخمي كه اشك هم نمي‌توانست آبي بر آتش آن بپاشد! زخمي كه آتشفشان بود! اين زخم، از اندوه روزگار امت پس از خود بود. از روزگاري كه هارون امت تو به خانه بنشيند و تنها به جمع‌آوري قرآن بپردازد؛ و باز ناله مي‌زني در بستر: «سپاه اسامه را روانه كنيد» و باز ترديد بسياري را فرا مي‌گيرد؛ و نمي‌روند! نمي‌روند و زخم‌ها بر جگرت انبوه مي‌شود.
گفتند در روزهاي آخر به بقيع رفته بودي! شايد مي‌خواستي آبي بر آتش دل او فرو نشاني! شايد مي‌خواستي آخرت را به مسلمانان بياموزي! شايد مي‌خواستي پايان دنيا را به دنيا دوستان نشان دهي! و شايد مي‌خواستي، خواستن راه آن خواستن كه ملكوت در پي آن باشد، به همگان نشان دهي!
سراسيمه بيرون آمد و فرياد مي‌زد! دلم را مي‌گويم! سراسيمه بيرون آمد و اشك مي‌ريخت و مي‌گفت: روزهاي آخر پيامبر است! چگونه دلت مي‌ايد مدينه را رها كني؟ چگونه دلت مي‌ايد كوچه‌هاي مدينه را از اشك چشم عابران خيس كني؟ چگونه دلت مي‌آيد كه خورشيد را از اين گسترة تابناك ببري و گندمزارهاي عشق را به آفت جدايي دچار سازي؟ چگونه دلت مي‌آيد اسب تكاپوي خويش را در دشت‌هاي فراق بدواني و نيزة اندوه را بر قلب‌هاي عاشق خود، با فراق غم‌انگيز خود، فرو ببري؟ هرچند زخم روزگاران، باغ دلت را لاله‌زار كرده بود، چگونه خواستي كه گندمزار شادي ما، شعله‌زار اندوه شود؟
هجرت تو، يعني بستن چشمان زمين و باز كردن درهاي آسمان به روي پرنده دلت! هجرت تو يعني به سكوت كشاندن زبان و توبه دادن چشم عاشق! هجرت تو يعني تماشاي لب‌هايي كه از نالة وامحمدا ترك خورده است! هجرت تو يعني سياهپوشي كعبه براي ابد و زخم خوردن محراب تا هميشه! هجرت تو يعني باور كردن اين‌كه ديگر به زمين نخواهي گشت! هجرت تو يعني ترديد فرشتگان كه دعاي تو را اجابت كنند يا به اشك‌هاي فاطمه ترحّم كنند! هجرت تو يعني ايستادن تمام كائنات از حركت در وداعي غم‌انگيز! هجرت تو يعني ستاره باران شدن آسمان چشم‌ها! هجرت تو يعني بارش نگاه در ميان ابرهاي دلتنگي! هجرت تو يعني هجرت، نه آن‌گونه كه از مكه به مدينه آمدي! آن‌گونه كه مي‌روي و حسرت را به چشم‌هاي انتظار باقي مي‌گذاري!
مگذار اسب‌هاي رم كرده احساس، يالِ خونين خود را بر خاك بمالند و لب‌هاي ترك خودره عاطفه، قيامتي از واژه‌هاي اندوه برپا كنند! مگذار به باغ سينه‌ها، بغض تنهايي بشكفد و شقايق‌ها حجم زمين را سرشار كند! مگذار بر شانه نسيم سر بنهيم و شهر به شهر آواره باشيم! مگذار عطشمان بي‌بركه وجود تو رقم بخورد و درختانِ اميدمان در پاييز فراق تو برگ بريزد. مگذار اشك، طوفاني شود و آسمان چشمانمان را باراني كند و تندبادهاي جدايي سرزمين دلمان را خزاني كند. مگذار احساس در هق هقِ داغِ تو شكوفه دهد و قرآن در دلواپسي تو، «امّن يجيب» بخواند.
مي‌دانم! مي‌دانم كه نمي‌خواهي در عالم محسوس، محبوس باشي و در اين كوير مرده، افسرده بماني. مي‌دانم كه مي‌خواهي پر بگيري و از بام نياز به آسمانِ پرواز برسي و در ترنم مرغان بهشتيِ خوش آواز بنشيني. مي‌دانم كه مي‌خواهي بر بام ملكوت بايستي. مي‌دانم كه مي‌خواهي در خنكاي حوض كوثر آرام بگيري و از سايه دل‌انگيز طوبي ميوه بچيني. مي‌دانم كه مي‌خواهي همراه با كوچه پرستوها به ناكجاي عشّاق كوچ كني. مي‌دانم كه مي‌خواهي از پسِ ابرهاي انتظار، به سمت تابشي گرم سفر كني؛ اما بدان بي‌تو حج ابراهيمي پروانه‌ها عقيم خواهد ماند و روزه عاشقان به افطار نخواهد رسيد. بي تو قرآن، زباني گويا نخواهد داشت و نبض زندگي در تب اندوه‌ها خواهد مرد. بي تو مهريه ماه و مهر از دست تاريكي‌ها ادا خواهد شد. پس بمان اي آفتاب روز و اي مهتاب شب!
آن هنگامي كه بودي، آسمان مشبّك پرنده‌هاي رهايي بود كه كه احساس را برمي‌انگيزاندند. آن هنگام كه بودي شكوفايي، باغ را در آغوش گرفته بودي و چلچله‌ها، آواي عشق بر منبر گل‌ها سر مي‌دادند. آن هنگام كه بودي سروها هم ميوه مي‌دادند و به تماشاي تو سَرَك مي‌كشيدند! آن هنگام كه بودي آتشفشان به احترام تو خاموش بود و زمين از راه رفتن يارانت لذت مي‌برد و چشمه‌ها از زلالي تو پر بود. آن هنگام كه بودي خوشه‌هاي گندم، مزرعه دل‌ها را مي‌پوشاند و رودخانه‌ها، سرود حضورِ تو را زمزمه مي‌كرد. آن هنگام كه بودي تمام ماهها ربيع بود و كاروان شادي، در قالب لبخند، كوچه لب‌ها را پر مي‌كرد. آن هنگام كه بودي، در دستِ كودكانِ احساس، شيريني ديدار بود و تمام بازاريان به كار عسل فروشي بودند.
حالا كه مي‌روي پژمردگي به ناباورانه باغ مي‌آيد و گلوي ياس‌ها و اقاقي‌ها را مي‌فشرد. ديگر چلچله‌ها به چه چه برنمي‌آيند. كبوترهاي خيال، ديگر از بام تنهايي تكان نمي‌خورند و آسمان در دلتنگي غروب خود مبهوت مي‌ماند. سروها سرور را ديگر نمي‌سرايند و بيدهاي مجنون به سمت زمين سر فرو نمي‌آورند. قدقامت‌ها سجود مي‌شوند و آتشفشان خروش مي‌كنند و زمين از گدازة تنهايي ذوب مي‌شود. ديگر زمين حوصله راه رفتن مردمان را نخواهد داشت. چشمه‌ها مي‌خشكد و خشكسالي، حيات آباد زندگي مردم را فرا خواهد گرفت. ديگر كسي خروش رودخانة روح را نمي‌بيند و ماه‌ها محرم مي‌شود و دسته‌هاي عزاداري، در قالب اشك، از چشم‌ها به راه مي‌افتند. ديگر كسي به ربيع الاول نمي‌انديشد! چه اندوه گراني «صَفَر» را با «سفر» مي‌آميزد!
حق نداريم دلواپس باشيم؟ حق نداريم كه به گل‌ها هم لبخند نزنيم؟ حق نداريم كه اشك را از چشم فرو بريزيم يا با اسب ناله در دشت‌ها بتازيم؟ به ما حق بده كه آب را از ماتم گلِ كنيم و رود شويم و طغيان كنيم. اجازه بده كه شب‌ها به ستاره‌ها خيره شويم يا عكس ماه را در چاه به تماشا بنشينيم و آشفته باشيم نه شكفته! بگذار كنار حوض آبي احساس برويم و با زلالِ غزل وضو بگيريم. بگذار هر غروب، همچون شفق، خون گريه كنيم و شب‌ها با ستاره‌ها سوسو بزنيم.
اي آشناي كوچه‌هاي بي‌كسي ما، اي مهرباني بي‌نهايت و بي‌نهايت مهرباني، اي سنگ صبور دردهاي كهنه و زخم‌هاي هميشه، اي معصوميت مدام و اي مدام معصوميت، اي تپش‌هاي دل تو، نبض روزگاران، و اي آتشفشان خروشت، تا ولي بر پاهاي دشمنان، اي هميشه بي‌قرار، اي زخم‌هاي دلت بي‌شمار، اي از آفتاب گرفته تبار، اي عشق، اي سرشار ...
كوله‌بار ما را خالي مخواه! پايمان را خسته مپسند! لب‌هايمان ترك خورده نگاه زلال توست و دستانمان از ترس اين‌كه بار ببندي و سفر كني مي‌لرزد. اشك – اين هميشه بعد تو – لحظه‌هايمان را طغياني مي‌كند و كبوتر عاطفه‌مان به قفس تنها دچار مي‌شود.
مگر نمي‌خواهي باز هم آفريدگار حماسه براي دل‌هاي دلير باشي؟ مگر نمي‌خواهي فرزندان محرم سال شصت را تربيت كني؟ مگر نمي‌خواهي مشت‌هاي قرن‌ها و ستمديدگي را گره كني و بر سينه ستم پيشگان بكوباني؟
مگر نمي‌خواهي به كوهها استواري و به دشتها گشاده روي بياموزي؟ مگر نمي‌خواهي آبي باشي و آتش ساليان درد را از دامن روزگار فرو نشاني؟ و مگر نمي‌خواهي پا برهنگان را از دست خارهايي كه با آبله از پاهايشان پذيرايي مي‌كنند برهاني؟ پس چگونه است كه با كوچ زود و هنگامت، گلهاي زخم را بر سينه‌ها مي‌نشاني؟!
به اين شعله‌هاي شرور فراق بگو، اين گونه بر تن ما تازيانه نزنند. به اين پنجه‌هاي سهمگين داغ عشق بگو گونه يتيمان شوق تو را به سيلي كبود نسازند. به اين غروب غم انگيز بگو هق هق ما را بيشتر نكنند. به كوهها بگو اين قدر به اشك ما تماشا نكنند. به درياها بگو عطش ما را اين گونه بي پاسخ نگذراند. به هستي بگو ما را به حال خود وامگذارد.
باور كن كه داغت كمر مدينه را خم خواهد كرد و پشت مكه را خواهد شكست. باور كن كه نخلستان‌هاي مدينه، بعد تو جز خرماي تلخ غم به كام ما نخواهند چشاند. باور كن خانه‌هاي شهر، بيت الاحزان خواهد شد. باور كن مسجد نبوي بي تو طراوت نخواهد داشت و ستون حنانه فرو خواهد ريخت.
دست كم به شاك فاطمه‌ات نگاه كن. كم نمانده كه از فراقت جان بدهد. چيزي بگو. در گوش او چيزي بگو، تا كمي اندوهش را فرو نشاند! بگو كه زود به وصال تو مي‌رسد! بگو كه خورشيد عمرش 95 روز پس از تو غروب خواهد كرد و در بهشت وصال تو طلوعي ديگر خواهد داشت. بگذار كمي اندوه دخترت كم شود.
سرت را بر دامن علي بگذار. بگذار كه پاهاي دلاور بدر و احد و خيبر، بالش آن چهره ملكوتي شود. بگذار تا اين دقايق واپسين عطر كلامت، شميم جان علي را سيراب كند. بگذار دامن علي، افقي باشد كه آفات تو لحظات آخر را در آن حس مي‌كند. چه انده‌هاي فراواني بعد تو علي را فرا خواهد گرفت! دست كم اين لحظات آخر كمي از اندوه او فرونشان.
گفتي به بلال، حسن و حسين را بياورد! مي‌خواستي آن دقايق آخرين، بهشت آغوشت را بر آنان بگشايي تا همگان مهر تو را به فرزندانت ببينند. مگر نه اينكه شيون حسنين بالا گرفت و نگذاشتي آنها را از سينه‌ات بردارند؟ مي‌خواستي با عطر حسين و حسن از دنيا بروي! مي‌خواستي بوي بهشت را در اين جهان به مشام جان ببري و بردي!
حالا آرام چشم فروبسته‌اي! حالا آرام خفته‌اي و چشم‌هاي مدينه قرار از دست داده است! حالا ارام خفته‌اي و پشت احساس شكسته است! بي تو خاك بر سر لحظه‌ها! يادت بخير اي پيامبر مهرباني! اي پيامبر اعظم (ص)!

 خبرگزاری رسا ازطریق http://www.masume1.blogfa.