متن ادبی و دلنوشته با موضوع: ۲۸ صفر - شهادت پیامبر اکرم(ص)

متن ادبی : چلچراغ عظیم آفرینش

انگار تاروپود آدمى را با فراموشى بافته اند! همیشه کار ما، همین است. تا داشته ایم، ندیده ایم. به محض از دست دادن، یادمان افتاده است که چیزى، از لاى انگشتانمان سر خورده و افتاده... دست هامان تهى، دل هامان افسرده، تن هامان رنجور و خسته... .

«تو»، نور بودى؛ شعله شمعى در کوران تاریکى بى انتهاى تاریخ.
«تو»، آب بودى؛ چشمه اى در میان کهنگى و تحجر افکار.
این، «ما» بودیم که شوریدگى نمى دانستیم. نیاموخته بودیم که با «تو»، مى شود تا یک قدمى خدا رفت. نیاموخته بودیم که «تو»، رسول مهربانى و عطوفتى و تو را و ما را، شکافى عمیق از همدیگر جدا مى کرد.
عرشى خاک نشین سرزمین دنیا
رنجى که تو براى امتت به جان خریدى، با هیچ رنجى در عالم قابل قیاس نیست. کوه اگر بود، زیر بار آن مسئولیت خطیر، خرد مى شد. آسمان اگر بود، ترک برمى داشت... کسى را یاراى هم صحبتى با خدا نبود؛ کسى که خاکى باشد، اما به راه هاى آسمان واردتر باشد.
واسطه خدا و اهل زمین!
تو پذیرفتى. تو لرزیدى از خوف الهى و پذیرفتى که دشنام بشنوى. پذیرفتى که همه خاکسترهاى عالم از همه پشت بام هاى دنیا بر سرت فرود آید. پذیرفتى که سنگ ها، همگى روانه پیشانى ات شوند، اما واسطه اى باشى براى خدا و اهل زمین. منجى باشى براى جهل مرکبى ازلى که در تاروپود آدمى رسوب کرده و مانده بود. «رحمه للعالمین» باشى براى ریزترین و درشت ترین موجود هستى.
سیده زهرا برقعى
اشارات :: اسفند ۱۳۸۶، شماره ۱۰۶
-----------------------------------------------------------------------------

متن ادبی : واپسین نفس هاى مهربان

دریاى بى کرانه اى که اینک در بستر آرمیده است و نفس هاى مهربانش به شماره افتاده اند، سال هاى سال، ستون هاى عرش را بر دوش کشیده و عمرى، دلیل هستى بوده است.

خسته است. شاید این لحظه هاى در بستر افتادن، قدرى به آغوش آرامش ببرند آن چشم هایى را که هرگز آسوده خاطر نخوابیده اند؛ چشم هایى که شب تا صبح، به آسمان خیره بود و نگران سرنوشت اهالى خاک، تمام دعاهاى خیرخواهش را به درگاه خدا مى برد.
... چگونه این همه سال رنج پیامبرى را بر دوش کشیدى و «لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ اَجْرا»، ورد زبانت بود!
چگونه این همه دویدى با گام هایى که لحظه اى نیاسودند و جز مشقت، سرنوشتى نداشتند؟ از مکه به مدینه، از نیمه شب هاى تهجّد به معراج، از خندق به خیبر و اُحد و بدر... از حرا به شعب ابى طالب... چه فرسنگ هاى جان فرسایى را پشت سر گذاشتى!
همیشه نگران «امت» بودى
دیگر تمام شد؛ تمام آن روزهاى بى قرارى و شب هاى بى خواب که گمراهىِ مردمِ زمانه، تو را آسوده خاطر نمى گذاشت؛ تو را که در همه لحظه ها، براى رونق سفره هایشان و براى خاطر روشناى خانه ذهن و دلشان، خواب و خور نداشتى. دیگر آرام باش که پروردگار، بار سنگین نبوت را از شانه هاى پرطاقت این همه سال تو برگرفت و تو، امانت خطیر خویش را به منزل مقصود رساندى.
آه از دل مهربان تو اى رحمه للعالمین که در این واپسین نفس ها مدام زیر لب زمزمه مى کنى: امّتى، أمّتى...
نام همیشه جارى
دیگر این کوچه ها، صداى گام هاى کسى را نمى شنوند که سپیده را در رگ هاى شهر جارى مى کرد و پرندگان، جاى پایش را بوسه مى زدند و فرشتگان، در رشحات وضویش غسل مى کردند؛ همان مردى که از فراز بام خانه ها، باران خاکروبه بر سرش مى بارید و او به عیادت این جفاى بى حرمت مى رفت.
تا هنوز و همیشه، حنجره مؤذنان توحید به شوق او فریاد مى شود و گلدسته هاى زمین، به بلنداى نام او تکیه دارند؛ رسول مهربانى که خدا به او فرمود: «براى این امت فراوان دعا کن که دعاى تو مایه آرامش آنهاست...».
سودابه مهیجى
اشارات :: اسفند ۱۳۸۶، شماره ۱۰۶
-------------------------------------------------------------------------

متن ادبی : در کلبه احزان فاطمه علیهاالسلام

بى تو پژمردم، شکستم، سوختم، اى شیواترین مقدمه نوبهار، اى امین ترین مرد قبیله عشق! پس از تو، بوى بیگانه کوچ، قلب فاطمه علیهاالسلام را در سرایى آغشته به عطر خاطراتت، چنان فراگرفت که همسایگان، در هاى هاى روز و شب زهرا علیهاالسلام ، طاقت از کف دادند.

حرا خاموش و کوچه هاى بنى هاشم، سیه پوش شدند و کائنات، کلبه احزان و آسمان، اشک ریزان شد. خبر در شهر پیچید: مصطفى، همسایه دیوار به دیوار خدا، فخر خلقت، حرمت عالم و نگین خاتم، تا فراسو پر کشید.
بدرود اى چکیده قرآن!
یا رسول اللّه صلى الله علیه و آله ! وقتى تو را مرور مى کنم و به واقعه رفتنت مى رسم، چراغ هاى واژه خاموش مى شوند؛ آن گاه تو را که بر لب مى آورم، هزار خورشید قیام مى کنند و در تلاطم عشقت، دلم را روشن مى کنند. طبیب دل هاى خسته! اینک لب فرو بسته و زمین را مبتلا به عطشى همیشگى کرده اى.
چه تلخ است ماجراى مبهم انسان که به سرگردانى دنیاى پس از تو مى گرید!
یا رسول اللّه صلى الله علیه و آله ، اى چکیده قرآن! آخرین خطبه عشق، غزل رفتن تو بود. اهل زمین تا آمدند به خود برسند، پر کشیدى و نور جمالت را به آسمان ها بخشیدى.
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»
سعدى
تو را نشناختند
زهرا جان! در فراق پدر مى گریى و هنگامه ابرى چشمانت، شهر را بر هم زده است؛ بگذار این به خواب رفتگان بخوابند!
زهرا جان! تمام سوره ها نازل شدند و اینان از خواب سنگین جهالت برنخاستند و اگر نبود این چنین، تشت خاکستر بر فرق علت آفرینش نمى ریختند. تنها تو مى دانى که محمد که بود؛ امتزاج بصیرت و شمشیر، بى تکلّف و لطیف مثل نسیم؛ لبریز از تحمل کوچه هاى سنگ باران و شکنجه یاران، لبریز از غمى همیشگى و پنهان و روحى بى کران، پر از عطر اذان و ضربه هاى خزان، سوره سرخ ایثار و آیه سبز بهار.
بدرود که دستان قلم در فراق تو آتش گرفته اند!
ناشر آخرین دفتر خدا
یا رسول الله صلى الله علیه و آله ! روزى که براى عشق، درهاى خلقت را گشودند، تنها به تو اذن دخول دادند و خداوند، ۶۳ جرعه از تو بیشتر بر اهل زمین نچشانده بود که مستى حضورت را بازپس گرفت. تو خیال بلند یک پرواز بودى که از ابتدا، پاى بر زمین ننهادى؛ گرچه خورشید را در دستى و ماه را در دست دیگرت گذاشتند.
اى ساقى! ناز چشمت جبرئیل را نامه رسان عشق تو با دوست کرده بود. مى روى و از تنفس تو، دوازده شاخه گُل مى رویند تا به تفسیر تو برخیزند.
اى ناشر آخرین دفتر خدا، اى کاش کتاب عمر تو سر نیامده بود!
یا رسول الله صلى الله علیه و آله ! مثل تو دیگر در پهنه زمین تکرار نخواهد شد، اما با تکرار صلوات بر تو، نور حضورت را در قلب خود احساس مى کنیم.
با غروب آفتاب تو، کعبه تا قیامت سیه پوش گشته و زمزم، اشک عزا به رخسار مکه مى ریزد.

رزیتا نعمتى
اشارات :: اسفند ۱۳۸۶، شماره ۱۰۶
-------------------------------------------------------------------

متن ادبی : زمین، کسى را گم کرده است که...

زمین، کسى را گم کرده است؛ کسى که رد گام هایش، بهشت را به ارمغان جاى گذاشت و دست هاى بر آسمان برآمده اش، باران را به خشکسالى خالى مى آورد؛ کسى که بودنش، کابوس را از خواب کائنات سترده بود؛ او که نامش، بر جاهلیت زمین تاخت و فطرت ها را به اوج پاکى برد.

محمد صلى الله علیه و آله فخر آفرینش بود؛ امین کوچه باغ هاى مکه دیروز؛ امانت دار نخل هاى به بار نشسته مدینه امروز.
از خانه ها، صداى اندوه مى آید و مردى که مست نیست، راه را بر گریه و شیون مى بندد و دیوانه وار شمشیر مى چرخاند که پیامبر چون موسى علیه السلام نزد پروردگارش رفته و باز نخواهد گشت. کلمات، بند آمده اند و مرد مى خروشد و شمشیر مى چرخاند، تا اینکه کسى بر سرش فریاد مى زند: آرام باش. «محمد صلى الله علیه و آله پیامبرى است که پیش از او، پیامبرانى آمده اند و رفته اند؛ آیا هرگاه بمیرد یا کشته شود، عقب گرد مى کنید؟»
دیگر تردیدى باقى نمانده است و دلى نیست که نسوخته باشد.
على علیه السلام همچنان چشم به راه مانده است تا کسى فارغ از دنیا، بیاید و او را در امر پیامبر مشایعت کند.
اشارات :: اسفند ۱۳۸۶، شماره ۱۰۶
رقیه ندیرى
----------------------------------------------------------------

متن ادبی : مدینه؛ غم زده اى ناگزیر در این داغ

رنگ سوگ، لحظات را احاطه کرده است.
دامن قصاید عربى اشک آلود است. این داغ کجا و طاقت تنگ ایام کجا؟
از مدینه مپرس که غم زده و جامه چاک، در گوشه اى نشسته است و ناگزیر است در این اندوه. مدینه، با همه دقیقه هایش، به سمت شب مرثیه چرخیده است. امان از قدرت بازوى چرخ! چاره چیست؟ تا بوده همین بوده که بر خاک تیره، رنگ و بوى سفر را نگاشته اند و این راهى است که ادامه دارد.

چ همراه با منش صبح کتاب یاد، ورق مى خورد و فصلى پیش رو مى آید که کوچه هاى درد و فقر را، التیام عطر تو آرامش مى بخشید.
درخت یاد، برگ هایش چه سبزند که از سرشاخه هاى آن، بوى وحى و قرآنى که تو آوردى، برمى خیزد.
مجموعه عشق، همان گفتار و رفتارى است که آوردى. به راستى انسان از خودش هیچ نداشته است و همه آراستگى و وقار بشر، در سایه اقتدا به تو، جان گرفت.
دل اگر با شهد گفتار و رفتارت نیامیزد، بى شک ساکن همیشگى پاییز است.
واژه هاى «نهج الفصاحه»ات، از قبیله خورشید نازل شده است تا دل هاى ما را دسته دسته به مهمان خانه ملکوت بکشاند.
اینک این تنهایى ما و غمگنانه ترین تصویر انسان در کنار پرسشى دردناک.
چگونه با این غم کنار بیاییم؟!
گلاب صلوات
نام تو فراتر از همه زمان ها ایستاده است.
محفل هاى درخشان، صلوات مى فرستند و فضا را با رحمت خرم از نامت، عطرآگین مى کنند.
درود بر تو، شعله هاى عشقى است که از قلب ما برمى آید. یا محمد صلى الله علیه و آله ! براى انسان این اندازه عمر، کم است که از تو بگوید.
محمدکاظم بدرالدین
اشارات :: اسفند ۱۳۸۶، شماره ۱۰۶
موسسه حهانی سبطین از طریق
http://www.masume1.blogfa